۱۳۸۸ دی ۲۷, یکشنبه

روزگار غریبی است.


در اين چند ماهه كه از دوستان دور افتاده است وشب ها و روزها،شايد تنها با خويش مي انديشد،چند باري شده است كه اجازه ي تماسي بيابد و خبري از يكي از بچه ها بگيرد. تماس هايش كوتاه است، دو و شايد سه دقيقه، اما با صداي گرمش، حال همه را كه مي پرسد، به شتاب- آنچنان كه گويي، نبايد فراموشش شود- از گام هاي استوار دوستان خبر مي گيرد. وقتي هم كه از حالش مي پرسي،شكري مي گويد و اين نيز بگذردي. گفته بودم، به سرشت خويش انسان سرسختي است.



اين تماس واپسينش اما،گويي از جنس ديگري بود و روزگار دگري را گزارش مي داد. صدايش سخت گرفته بود و آهسته سخن مي گفت. از شور و شادابي هميشگي اش، نشاني نبود. از بهداري زندان برمي گشت،با دستان خالي اما، و بي هيچ دارويي . يعني دكتر، بيمارش ندانسته بود! مي گفت حتي كمي مسخره ام كرده اند و خنديده اند كه تمارض مي كني. مي گفت،فروشگاه مدت هاست كه ميوه نمي آورد و بدن هايمان كمبود شديد ويتامين دارد؛ به هنگام بيماري هم،داروي درست و به اندازه اي نمي دهند. مي گفت،بهداشت هم، وضع اش ناجور است و آزاردهنده. بر اين ها اگر بلاتكليفي پرونده ها افزوده شود،ناگفته پيداست كه چه حالي است و چه روزگاري. چند روز پيش، رسول بداقي،آموزگار دربند و عضو هيآت مديره كانون صنفي معلمان، از زندان زنگ زده بود تا درد دل هايش را همگي بشنوند.

مهدی بهلولی،عضو کانون صنفی معلمان
Share/Bookmark

هیچ نظری موجود نیست: